جلسه هفتم : شرايط مبلغ و تاثير تبليغی اهل بيت امام حسين ( ع ) در
مدت اسارتشان
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله
و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد صلی
الله و عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی
بالله حسيبا »( 1 ) .
بحثی كه باقی ماند دو چيز بود ، يكی شرايط پيام رسان كه در بحث كلیای
كه راجع به تبليغ میكرديم ، آن را يكی از شرايط چهارگانه موفقيت يك
پيام شمرديم . گفتيم كه يك پيام برای اينكه موفق باشد چند شرط لازم دارد،
اولين شرط، قدرت محتوی و به تعبير قرآن حقانيت آن پيام است. دوم، بكار
بستن متد و روش و اسلوب صحيح پيام رسانی است . سوم استفاده كردن از
وسائل و امكانات طبيعی و صنعتی هر دو ولی به صورت مشروع و با پرهيز از
افراط
و تفريط . افراط به معنی استفاده كردن از وسايل نامشروع كه قهرا نتيجه
معكوس میدهد ، و تفريط به معنی جمود ورزيدن [ در استفاده از وسائل مشروع
] كه آنهم باعث ضعف نيروی تبليغی میشود . چهارم كه باقی ماند ، لياقت
و شخصيت شخص پيام رسان است . همچنين در مسئله عنصر تبليغ در نهضت
حسينی كه توام بود با بحث تبليغ ، قسمتهايی از تاثير تبليغی اهل بيت
عليه السلام در مدت اسارتشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام و در كوفه
و شام و بعد در دوره به اصطلاح آزاديشان كه شكل اسير نداشتند و از شام به
مدينه فرستاده شدند باقی ماند و لازم بود در اين باب بحث كنيم . اين دو
قسمت باقيمانده قهرا به يكديگر مربوطند .
مسئله شرائط مبلغ و پيام رسان از آن مسائلی است كه درست نمیدانم به
چه علتی در جامعه ما خيلی كوچك گرفته شده است . ارزش بعضی از مسائل در
جامعه محفوظ است ، ولی ارزش واقعی بعضی ديگر به علل خاصی از بين میرود
. مثالی برايتان عرضمیكنم : يكی از شئون دينی اجتماعی ما مقام افتاء و
مرجعيت تقليد است كه يك مقام عالی روحانی است . خوشبختانه جامعه ما
اين مقام را در حد خودش میشناسد . هر كس كه فیالجمله به امور مذهبی
وارد باشد ، وقتی میشنود مرجع تقليد ، فورا در ذهنش مردی كه اقلا چهل
پنجاه سال به اصطلاح استخوان خرد كرده ، زحمت كشيده ، سرش در قرآن و
تفسير و حديث و فقه بوده ، سالها پيش استادان عاليقدر درس خوانده ،
سالها تدريس كرده ، كتابها نوشته و تاليف كرده مجسم میشود . و اين
درست است و بايد هم چنين باشد و خدا نكند كه اين
مقام در ذهنها سقوط بكند ، آنچنان كه مقام تبليغ و مبلغ سقوط كرده است .
در دوران گذشته اسلام ، مطلب ، اين طور نبوده است . شما اگر به كتب
رجال مراجعه بكنيد میبينيد عده زيادی از علماء به نام واعظ يا خطيب
معروفند : خطيب رازی ، خطيب تبريزی ، خطيب بغدادی ، خطيب دمشقی ،
اينان كسانی هستند كه كلمه خطيب جزء نامشان نيست . اينها چگونه اشخاصی
بودند ؟ آيا در حد يك روضهخوانی بودند كه ما اكنون در جامعه خودمان
میشناسيم ؟ هر كدام از كسانی كه بنام خطيب معروف هستند ، دريائی از علم
بودهاند . مثلا خطيب رازی همين فخرالدين رازی معروف است ( امام فخر )
كه يكی از كتابهايش " تفسير كبير " است كه در سی جزء منتشر شده است
و كتاب بسيار بزرگی است ( مثل اينكه اخيرا در بيست جزء منتشر كردهاند
) ، و يكی از تفاسيری است كه مزايای بسيار زيادی دارد . اين مرد در طب
، نجوم ، فلسفه ، منطق ، حديث ، فقه و وعظ و خطابه وارد بوده و كسی است
كه اشارات بوعلی سينا را شرح كرده و ايرادها بر بوعلی سينا گرفته است و
تنها خواجه نصيرالدين طوسی بود كه توانست ايرادهای او را از بوعلی سينا
رفع و برطرف كند . اين شخص ، يك واعظ و خطيب زبردست در تاريخ اسلام
است .
آنكه به خطيب بغدادی معروف است ، صاحب كتاب " تاريخ بغداد "
است كه يكی از مدارك معتبر تاريخی اسلامی است . آنكه به او خطيب
تبريزی میگويند همين كسی است كه در متن كتاب " مطول
كه يكی از متون اصلی ادبيات عربی در علم معانی و بيان و بديع است ، از
اوست . و همچنين اشخاص ديگر . مثلا مرحوم مجلسی رضوان الله عليه ، از
علمای بزرگ شيعه است كه در عين حال يك واعظ و خطيب بوده است .
در گذشته در ميان علمای اسلام مقام خطيب و مبلغ و واعظ ، مقام كسی كه
اسلام را معرفی میكرد ، همپايه مقام مرجعيت تقليد بود ، يعنی همين طور كه
امروز اگر كسی ادعا كند كه من رساله نوشتهام و مرجع تقليدم ، محال است
كه شما قبول بكنيد ، و میپرسيد خوب آقا كجا و پيش كدام مجتهد درس
خوانده ؟ و اين آقا سنش هنوز مثلا چهل سال بيشتر نيست ، در گذشته در
مورد يك مبلغ نيز اينچنين دقيق بودند . در سن چهل سالگی ادعا میكند كه
من مرجع تقليد هستم ، ديگر نمیداند كه نه آقا ، درس خواندن خيلی لازم
است ، چهل ، پنجاه سال درس خواندن لازم است تا كسی به اين پايه برسد كه
بتوان او را مجتهد ، فقيه ، مفتی و شايسته برای استنباط و استخراج احكام
فقهی و شرعی دانست . مثلا اگر میگويند مرحوم آيت الله بروجردی ، شما
اجمالا و بطور سربسته میدانيد كه اين مرد چندين سال زحمت كشيده است ، تا
نزديك سی سالگی در اصفهان بوده ، در اين شهر اساتيد بزرگی ديده ، فقه و
اصول و فلسفه و منطق را تحصيل كرده است . در حالی كه در اصفهان يك
استاد محقق و مجتهد بوده و به مقام اجتهاد رسيده است ، به نجف میرود و
در حوزه درس مرحوم آيت الله آخوند
خراسانی شركت میكند و سالها يكی از بهترين شاگردان ايشان بوده است .
مرحوم آقا سيد محمد باقر قزوينی يكی از علمای قم بود ، پير مرد بود و
تقريبا سالهای اولی كه ما در قم بوديم ، يعنی سی سال پيش فوت كرد .
ايشان نقل میكرد كه ما در درس مرحوم آخوند خراسانی بوديم ( آخوند
خراسانی از آن مدرسهايی است كه در جهان اسلام كم نظير بوده ، يعنی اولا در
اصول ، ملای فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادی
بینظير بوده ، در بيان و تحقيق و تقرير ، عجيب بوده ، در حوزه درسش
هزار و دويست نفر شركت میكردهاند كه شايد پانصد تای آنها مجتهد بودهاند
. میگويند صدای رسايی داشت به طوری كه صدايش بدون بلند گو فضای مسجد را
پر میكرد . يك شاگرد اگر میخواست اعتراض بكند ، حرف بزند ، بلند میشد
تا بتواند حرفش را به استاد برساند ) يك وقت همين مرحوم آيت الله
بروجردی كه در آن وقت جوان بود ، بلند شد ، اعتراض به حرف استاد داشت
، حرف خودش را تقرير كرد ( ايشان هم بسيار خوش تقرير بودهاند ، ما در
پير مردی ايشان اين را ديديم . البته دهانشان كمی لرزش داشت ولی
میگفتند در جوانيشان عجيب بودهاند ) مرحوم آخوند گفت يكبار ديگر بگو ،
بار ديگر گفت ، آخوند فهميد راست میگويد ، ايرادش وارد است ، گفت
الحمدالله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم . تازه اين مرد بعد از چند
سال نجف ماندن بر میگردد به ايران . مگر در اين موقع به مقام مرجعيت
تقليد میرسد ؟ نه ، تازه سی سال ديگر يكسره كار میكند
من در سال بيست و دو اين توفيق را پيدا كردم كه رفتم بروجرد در
خدمتشان ( ايشان در زمستان بيست و سه آمدند به قم و در سال بيست و دو
هنوز در بروجرد بودند ) ، ماه شعبان بود ، پانزدهم شعبان كه شد طبق سنت
، آن درسی را كه میگفتند ( خارج مكاسب بود ) تعطيل كردند ، گفتند اين
پانزده روز را میخواهم يك بحث كوچكی بكنيم و يادم هست بحث مسيحيت را
پيش كشيدند و گفتند من اين مسئله را در حدود چهل و چند سال پيش كه در
اصفهان بودم يكبار مطالعه كردهام ، تحقيق كرده و نوشتهام ( و نوشته ام را
دارم ) ، و بعد از آن ديگر به اين مسئله مراجعه نكردهام . حالا میخواهم
بعد از چهل و چند سال بار ديگر روی اين مسئله مطالعه بكنم . بعد خودشان
گفتند میخواهم به نوشتههای خودم مراجعه نكنم بلكه از نو مطالعه بكنم و
سپس مراجعه كنم ، ببينم آيا با آن وقت فرق كرده يا نه ؟ بعد از ده
پانزده روز كه بحث كردند ، رفتند آن جزوه خودشان را آوردند . وقتی
خواندند ديدند تمام آنچه كه حالا به ذهنشان رسيده است ، در چهل و چند سال
پيش نيز رسيده ، با اين تفاوت كه ذهن حالا پختهتر و ورزيده تر شده و آن
وقت اصوليتر و قاعدهایتر بوده ، حالا به متن اسلام واردتر است . گفتند از
نظر تحقيق فرق نكرده ، فقط ذهن ما فقاهتیتر شده است . حالا ببينيد اين ،
مقام يك مرجع تقليد است و بايد هم چنين باشد . و من از اين میترسم كه
جامعه ما اين را فراموش بكند ، مردم ، افرادی را كه صلاحيت ندارند ،
بپذيرند ولی اين مقام محفوظ است و بايد هم محفوظ باشد
اگر بگويم مقام تبليغ اسلام ، رساندن پيام اسلام به عموم مردم ، معرفی و
شناساندن اسلام به صورت يك مكتب ، از مرجعيت تقليد كمتر نيست ، تعجب
نكنيد . مقامی است در همان حد . البته برای مرجعيت تقليد يك چيزهايی
لازم است كه برای يك مبلغ لازم نيست ، ولی جامعه ما به اين مسئله كه
میرسد ، همه چيز را فراموش میكند . شما ببينيد در جامعه ما سرمايه مبلغ
شدن چيست و مبلغ شدن از كجا شروع میشود ؟ اگر كسی آواز خوبی داشته باشد
و بتواند چهار تا شعر بخواند ، كم كم به صورت يك مداح در میآيد ،
میايستد پای منبرها و شروع میكند به مداحی و مرثيه خواندن . بعد شما
میبينيد كه يك شالكی هم به سر خودش بست و آمد روی پله اول منبر نشست
. مدتی به اين ترتيب سخن میگويد ، بعد ، از كتاب جودی ، جوهری ، جامع
التفصيل ، حكايتی ، قصهای نقل میكند و يا به اصطلاح از صدرالواعظين نقل
میكند كه وقتی از او میپرسی از كجا نقل میكنی ؟ میگويد از صدرالواعظين يا
لسان الواعظين . هر كس خيال میكند كتابی است به نام صدرالواعظين ، وقتی
كه دقت میكنيم میفهميم كه میخواهد بگويد از سينه ديگران ، از زبان
ديگران شنيدهام . چند تا از اين ياد بگير ، چند تا از ديگری ، دروغ ،
راست ، اصلا خبر ندارد قضيه چه هست . كم كم چهار تا پا منبری جور میكند
و از پله پائين میآيد پله بالاتر ، كم كم میآيد بالاتر ، و عوام مردم را
جمع میكند . و اكثر بانيان مجالس فقط روی يك مسئله تكيه میكنند و آن
جمعيت كشيدن است كه چه كسی بهتر میتواند جمعيت جمع بكند . بابا آخر
اين
جمعيت كشيدن برای حرف حسابی گفتن است . بعد كه جمعيت جمع شد ، چه
حرفی میگويد ! اين خيانت است به اسلام . خيانت است نسبت به اسلام كه
از يك آواز گرم مطلب شروع بشود . و اين قاعدهای است كه عموميت دارد و
در بسياری از جاها كه ما بودهايم ، معيار و ملاك همين بوده است و از
امثال چنين چيزی مطلب شروع میشده است و وای به حال ما در اين عصر ، در
عصر علم ، در عصر شك و ترديد ، در عصر شبهه ، در عصری كه برای اسلام
اينهمه مخالف خوانيها هست و روزی نيست كه در روزنامهها يا مجلات آدم
يك چيزی بر عليه اسلام نبيند يا در مقالات راديوئی يك گوشهای نشنود .
چرا روزنامهها درباره كلمه مهرجو درست كردهاند ؟ ! در چنين عصری تو بايد
بلد باشی حرف خودت را خوب بزنی ، استدلال بكنی . اگر در اعصار گذشته ،
مبلغ شرايط سخت و سنگينی داشت ، در زمان ما آن شرايط ، ده برابر و صد
برابر شده است .
اولين شرط برای يك نفر مبلغ ، شناسايی خود مكتب است ، شناسايی
ماهيت پيام است . يعنی كسی كه میخواهد پيامی را به جامعه برساند بايد
خودش با ماهيت آن پيام آشنا باشد . بايد فهميده باشد كه هدف اين مكتب
چيست ، اصول و پايههای اين مكتب چيست ، راه اين مكتب چيست و به كجا
میرسد ، اخلاق و اقتصاد و سياست اين مكتب چيست ، معارف اين مكتب
چيست ، توحيد و معاد اين مكتب چيست ، احكام و مقررات اين مكتب چيست
. آخر مگر كسی میتواند
پيامی را به مردم برساند بدون آنكه خودش آن پيام را شناخته و درك كرده
باشد ؟ اين مثل اين است كه بگوئيم يك نفر مرجع تقليد باشد اما فقه
نخوانده باشد . چطور میشود كسی مرجع تقليد باشد و بخواهد بر اساس فقه
فتوی بدهد و فقه نخوانده باشد . و يا مثل اين است كه يك نفر میخواهد
طبيب باشد اما پزشكی نخوانده باشد . از اينجا معلوم میشود كه برای يك
نفر مبلغ تا چه اندازه وسعت اطلاعات علمی و شناخت اسلام آنهم به صورت
يك مكتب لازم است .
اسلام خودش يك مكتب است ، يك اندام است ، يك مجموعه هماهنگ است
. يعنی تك تك شناختی هم فايده ندارد . بايد همه را در آن اندام و
تركيبی كه وجود دارد ، بشناسيم . ارزيابی ما درباره مسائل اسلامی بايد
درست باشد . برای يك اندام ، يك عضو به تنهايی ارزش ندارد . در اندام
انسان ، دست ، پا ، بينی ، چشم ، گوش ، اعضای درونی مثل معده ، روده ،
قلب و مغز هر كدام ، يك عضو هستند . ولی آيا ارزش اين اعضا در اين
اندام با اينكه همه لازم و واجب هستند يكجور است ؟ آيا اگر لازم شد ما
يك عضو را فدای ديگری بكنيم ، كدام عضو را فدای عضو ديگر میكنيم ؟ آيا
اگر لازم شد ، قلب را فدای دست میكنيم يا دست را فدای قلب ؟ معلوم
است كه دست را فدای قلب میكنيم . چون آدم بدون دست میتواند زنده
بماند ولی بدون قلب نمیتواند ، بدون كبد يا بدون مغز و اعصاب نمیتواند
زنده بماند . اسلام هم اينگونه است كه اين خودش بحثی است بنام اهم و
مهم .
دومين شرط برای كسی كه حامل يك پيام است ، اولا مهارت
در بكار بردن وسائل تبليغ و ثانيا شناسائی آنهاست . يعنی بايد بداند چه
ابزاری را مورد استفاده قرار بدهد و چه ابزاری را مورد استفاده قرار ندهد
و بلكه خودش از نظر ابزارهای طبيعی ، چه ابزاری را داشته باشد و چه
ابزاری را نداشته باشد .
در حدود دوازده سال پيش ، سخنرانيهايی كردم تحت عنوان " منبر و
خطابه " كه در كتابی به نام گفتار عاشورا چاپ شده است . يك سلسله
بحثها را من در آنجا ذكر كردهام . در مورد خطبه ، علماء اساسا كتاب
نوشتهاند . اصلا خطابه خودش يك فن است ، ظاهرا اول كسی كه در اين فن
كتاب نوشته ارسطو است ، و مسلمين كه آثار ارسطو را ترجمه كردند ، خطابه
را جزء منطق قرار دادند . بعدها درباره خطابه خيلی حرفها گفتند ، بوعلی
سينا كتابی حدود پانصد صفحه درباره خطابه دارد كه در آن درباره شرايط
خطيب میگويد : بدون شك خطيب بايد يك سلسله شرايط طبيعی هم داشته باشد
مثل سخنوری و قدرت بيان . اين خودش نعمتی از نعمتهای بزرگ الهی است و
برای تبليغ ، داشتن اين هنر طبيعی لازم است . « الرحمن علم القرآن خلق
الانسان علمه البيان »( 1 ) .
داستان بعثت موسی بن عمران به رسالت را شنيدهايد . بعد از ده سال كه
دوباره میخواهد به مصر برگردد ، با همسرش حركت میكند . شبی تاريك و
بارانی است . زن حاملهاش درد زايمان میگيرد . هوا هم سرد است و بايد
زنش را گرم كند ولی وسيله گرم كردن هم
ندارد . ناگهان در نقطهای از آن بيابان نوری را میبيند ( در وادی طور ،
وادی سينا ) . فكر میكند آتش است . میرود آنجا ، معلوم میشود كه آتش
نيست ، جريان ، جريان ديگری است . در همانجا موسی بن عمران مبعوث
میشود ، ندا میرسد كه از اين به بعد رسول ما هستی يعنی مبلغ خدا هستی ،
پيام ما را بايد به فرعون و فرعونيان برسانی . موسی میفهمد كه يك مبلغ ،
شرايطی دارد . پيغمبری خودش را كافی نمیداند ، تقاضاهايی دارد : « رب
اشرح لی صدری » ( 1 ) خدايا به من حوصله فراوان بده ، شرح صدر بده
آنچنانكه عصبانی نشوم ، ناراحت نشوم ، به تنگ نيايم ، دريا دلم كن كه
كار تبليغ دريادلی میخواهد ، « و يسر لی امری »( 2 ) اين ماموريت سنگين
را بر من آسان گردان ( ببينيد كار تبليغ را ما چقدر كوچك میشماريم و
موسی بن عمران چقدر بزرگ میشمارد ) . مؤيد اين مطلب مطلبی است راجع به
پيغمبر اكرم . قرآن كريم به پيغمبر اكرم راجع به ماموريتش يعنی تبليغ
اسلام و هدايت مردم میفرمايد : « انا سنلقی عليك قولا ثقيلا » ( 3 )
عنقريب يك بار سنگين به دوش تو خواهيم گذاشت . باری است كه به دوش
پيغمبر سنگينی میكند ! به دوش پيغمبران سنگينی میكند ! چه میگوئيم ما ؟!
موسی عليه السلام در ادامه تقاضاهای خود گفت : « و احلل عقده من لسانی
( 4 ) خدايا گره را از زبان من باز كن ، به من بيانی رسا و گوارا بده ،
سخنوری و ناطقه بده . « يفقهوا قولی »( 5 ) به من قدرت تفهيم بده كه
آن حقيقتی را كه به من وحی میكنی ، به مردم القاء كنم و مردم بفهمند ،
درك كنند . رابطهای بين من و مردم برقرار كن كه مردم مطلب را عينا
آنطوری كه تو میخواهی از من بگيرند نه اينكه من چيزی بگويم و آنها پيش
خود چيز ديگری خيال بكنند ( نه اينكه من نتوانم آنچه را كه دارم بيان كنم
) . قدرت و قوه بيان يك امر طبيعی است ( البته مقداری از آن اكتسابی
است ) ، ولی امور طبيعی بايد با تمرين و اكتساب تقويت بشوند . مثل
كارهای ورزشی كه شخص بايد يك استعدادی داشته باشد و اين استعداد در اثر
تمرينهای ورزشی تكميل میشود .
در عين حال خوشبختانه بايد گفت كه در جهان شيعه در اثر بركت امام
حسين عليه السلام خطبای بسيار قوی و نيرومند و عاليقدر ، چه از نظر بيان و
چه از نظر غير بيان ظهور كردهاند و الحمد لله الان هم چنين افرادی هستند
كه انصافا از نظر نطق و سخنوری آيتی هستند . من در نظر ندارم اسم كسی را
ببرم ، ولی چنين اشخاصی وجود دارند و جای تشكر است و افراد زحمت
كشيدهای هستند و انصاف اين است كه در كار خودشان به اندازهای كه شرايط
برايشان مساعد بوده ، زحمات زيادی كشيدهاند .
موسی عليهالسلام در ادامه سخنانش میگويد : « و اجعل لی وزيرا من اهلی
هارون اخی »( 1 ) خدايا من فكر میكنم كه به تنهايی از عهده كار تبليغ و
هدايت مردم بر نمیآيم ، شريك و همكار میخواهم . اما من
بدبخت هنوز اين طور احساس نمیكنم ، هنوز خيال میكنم كه به تنهايی كافی
هستم . همكار يعنی چه ؟ همفكر يعنی چه ؟ همگام يعنی چه ؟ من بايد به
تنهايی كار بكنم . ولی موسی میگويد : خدايا كار تبليغ است ، كار هدايت
است ، كار ارشاد مردم است ، من پيغمبر به تنهايی از عهده اين كار
برنمیآيم ، خدايا برای من يك شريك ، كمك و معاون بفرست . كانديد هم
میكند ، برادرم هارون از هر جهت مرد لايقی است ، خدايا او را به كمك من
بفرست . « كی نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا » ( 1 ) برای چه ؟ اخلاص
خودش را ذكر میكند : خدايا ما هيچ هدفی نداريم جز اينكه مسبح تو را در
دنيا زياد بكنيم ، حق پرست را در دنيا زياد كنيم . برای اين است كه من
اين تقاضاها را از تو دارم و اين كمكها را از تو میخواهم .
قرآن عين همينها را درباره پيغمبر اكرم ذكر میكند ولی به صورت امور
تحقق يافته . در مورد موسی به صورت خواسته او ذكر میكند كه البته
مستجاب شد . معلوم میشود كه خدا پيغمبر را نيز برای همين هدف و رسالت
و ايده ، مؤيد كرد به همان خواستهای موسی بن عمران . میفرمايد :
« بسم الله الرحمن الرحيم الم نشرح لك صدرك »( 2 ) ای پيامبر ، ای
حبيب ما ، آيا ما سينه ترا باز نكرديم ؟ ( سينه باز در عربی كنايه از
روح وسيع است ) آيا روح تو را وسيع نكرديم ؟ ترا دريا دل نكرديم ؟
« و وضعنا عنك وزرك »( 3 ) . و زر يعنی بار سنگين ، به گناه هم كه وزر
میگويند به
خاطر اين است كه گناه برخلاف حسنه ( كار خوب ) كه برای انسان حكم بال و
نيرو را دارد و انسان را پرواز میدهد و به او نيرو میبخشد ، بر عكس حكم
بار را دارد و انسان را از حركت باز میدارد .
موسی گفت : « يسر لی امری »( 1 ) كار مرا آسان كن . اينجا میگويد :
« و وضعنا عنك وزرك »بار سنگين را از دوش تو برداشتيم . « الذی انقض
ظهرك »( 2 ) اين خيلی عجيب است . برای توضيح معنی انقض مثالی ذكر
میكنم : اگر بالای يك سقف چوبی ، بار سنگينی مثلا جمعيت زيادی باشد كه
ديگر اين سقف توانايی نگهداری آن را نداشته باشد ، يك وقت به اصطلاح
عاميانه خودمان صدای جرق و جرق سقف را میشنويم . عرب اينجا میگويد :
انقض يعنی چوبهای سقف به صدا در آمد كه اگر بار يك مقدار زيادتر باشد
، سقف میشكند . میفرمايد : ای پيغمبر ! اين بار سنگين ، ستون فقرات ترا
مثل آن چوبها به صدا در آورده بود ، كمرت را خم كرده بود ، پشتت را
شكسته بود . بعد پيغمبر را تسليت میدهد : « فان مع العسر يسرا 0 ان مع
العسر يسرا 0 فاذا فرغت فانصب 0 و الی ربك فارغب » ( 3 ) هرگز از
سختی نترس ، سستيها در سختيها است و باز سستيها در ميان سختيها پايدار
میشود . باز تاكيد میكند مطمئنا از سختی نترس كه سستيها همراه سختيهاست
. وقتی اين آيه نازل شد ، چهره پيغمبر اكرم از خوشحالی میدرخشيد ، متحلل
شده بود ، سرخ شده بود ، وعده خدا است ، خدا گفته از سختی نترس
دوباره به من گفته از سختی نترس . « فاذا فرغت فانصب »از اين كارت
كه فارغ شدی باز خودت را به كار پرمشقت ديگری مشغول كن كه تو از سختی و
مشقت ضرر نديدی و ضرر نخواهی ديد . « و الی ربك فارغب »اين را ، شيعه
اين طور تفسير میكند كه : ما اين بار سنگين را به وسيله علی عليه السلام
برای تو سبك كرديم ، علی را برای تو كمك فرستاديم . و شيعه حق دارد اين
حرف را بزند و درست هم هست ، يعنی منطق ، همين طور حكم میكند .
پيغمبر اكرم در حديثی كه شيعه و سنی هر دو روايت كردهاند و متواتر
است و سنی هم نمیتواند آن را انكار بكند زيرا سنيها بيشتر از شيعه
روايت كردهاند ، خطاب به علی عليه السلام فرمود : « انت منی بمنزله
هارون من موسی » ( 1 ) ، تو با من همان نسبت را داری كه هار ون با موسی
داشت « الا انه لا نبی بعدی » ( 2 ) با اين تفاوت كه هارون پيغمبر بود
ولی چون بعد از م ن پيغمبری نيست ، تو بعد از من پيغمبر نيستی . يعنی
همان طور كه خدا ، تقاضای موسی بن عمران را مستجاب كرد و برايش در امر
تبليغ و هدايت مردم شريك و كمك فرستاد ، علی جان ! خدا تو را برای من
كمك و معاون فرستاده است . پيغمبر صلی الله عليه و آله و سلم خطاب به
علی عليه السلام فرمود : " « انت وزيری » . . . " ، كلمه وزير ، در اصل
لغت به معنای كمك
و معاون است . وزراء را كه به اين نام میخواندند ، چون كمكهای پادشاهان
بودند . اصلا كلمه وزير به معنی كمك دهنده است . اين است كه پيغمبر
اكرم خطاب به علی فرمود تو وزير من يعنی كمك من هستی همان طور كه هارون
وزير موسی يعنی كمك موسی بود .
ببينيد ، درخواستهای موسی عليهالسلام : « رب اشرح لی صدری و يسر لی
امری و احلل عقده من لسانی يفقهوا قولی و اجعل لی وزيرا من اهلی هارون
اخی »( 1 ) صددرصد منطبق است با آنچه كه درباره پيغمبر اكرم به صورت
انجام يافته است : « الم نشرح لك صدرك 0 و وضعنا عنك وزرك 0 الذی
انقض ظهرك 0 و رفعنا لك ذكرك 0 فان مع العسر يسرا 0 ان مع العسر يسرا
0 فاذا فرغت فانصب 0 و الی ربك فارغب ( 2 ) . »اگر معنی انصب را از
ماده " نصب " نگيريم بلكه از ماده " نصب " بگيريم يعنی مقصود اين
باشد كه علی عليه السلام را به خلافت نصب كن ، باز مطلب صددرصد منطبق با
آيات قرآن است .
از همه اينها چه نتيجه میگيريم ؟ نتيجه میگيريم كه در منطق قرآن ، كار
تبليغ ، كار هدايت و ارشاد مردم ، كار بسيار بسيار دشواری تلقی شده است
، در حالی كه در جامعه ما اينقدر كوچك و سبك گرفته میشود و كار به جائی
رسيده كه ديگر اهل علم و فضل ، هر كس كه سواد و معلومات داشته باشد ،
ننگش میآيد برود منبر . میگويند
فلانی مرد عالمی است در شانس نيست كه برود منبر و تبليغ كند . تقصير
كيست ؟ تقصير جامعه است ، جامعه اين قدر مقام تبليغ را تنزيل داده و
پائين آورده كه هر عالمی ، ننگ و عارش میآيد ، توهين به خودش میداند
عين منبر پيغمبر نيست ) . بيشتر نهج البلاغه ، منبرهای علی عليه السلام
است . نهج البلاغه علی عليه السلام سه قسمت است : خطبهها ، نامهها ، و
كلمات قصار .
كلمات قصار جملات كوتاهی است كه ايشان در مواقع مختلفی فرموده است .
مجموع نامهها و كلمات قصار يك ثلث نهج البلاغه را تشكيل میدهد . دو
ثلث نهج البلاغه خطبههای مولا است و تازه اينها همه خطبههای مولا نيست
بلكه به قول سيد رضی مختار است از خطبهها ، يعنی قسمتهای انتخاب شده
است . و الا خطبهها خيلی بيش از اينها بوده است . مسعودی كه صد سال قبل
از سيد رضی بوده است ، در كتاب بسيار معتبر مروج الذهب كه از مدارك
معتبر تاريخ اسلام است ، مینويسد الان در حدود چهار صد و هشتاد خطبه از
علی عليه السلام در دست مردم است . ( 1 ) در صورتی كه در نهج البلاغه
بيش از دويست خطبه وجود دارد . تازه اين تعداد را سيد انتخاب كرده و
قسمتهايی را نياورده است . بنابراين خطبههای علی عليهالسلام شايد چهار
برابر خطبههای نهج البلاغه فعلی بوده است . بيشتر نهج البلاغه چيست ؟
همان منبرهای علی عليه السلام . علی عليه السلام منبر رفته است، منبرهايش
را ضبط كرده و در نتيجه برای ما مانده است . و اين ، بيانگر عظمت و
اهميت مقام تبليغ در اسلام است ، در صورتی كه در ميان ما كوچك و حقير
است . نتيجهاش اين است كه ديگر پيام اسلام نمیرسد . خودمان مطلب را
خراب كردهايم . و قتی كه به اين وضع اجتماعی و به اين شكل در آمد
كه هر عالمی برای اينكه حيثيت و مقامش محفوظ بماند ( حالا آن عذر درست
است يا نه ، من كار ندارم ، بالاخره جريان اجتماعی كار خودش را میكند )
، از خطابه خواندن و تبليغ و هدايت و ارشاد مردم پرهيز داشته باشد ، كار
تبليغ و هدايت و ارشاد بدست افرادی میافتد كه هيچگونه صلاحيتی ندارند و
كارشان از جودی و جوهری شروع شده است . آن وقت آيا میتوان انتظار داشت
كه پيام اسلام ، پيام خدا ، پيام پيغمبر ، پيام علی ، اين مكتب عظيم و
وسيع دارای جنبههای مختلف دنيائی و آخرتی ، سالم به دست مردم برسد ؟ چه
انتظار غلطی !
مقام شامخ زينب در تبليغ او بروز كرد . شما ببينيد اهل بيت امام حسين
عليه السلام چه ماهرانه تبليغ كردهاند . دو سه نكته است كه تا انسان به
اينها توجه نداشته باشد ، به ارزش تبليغ اهل بيت و در واقع به ارزش
سفر تبليغاتيشان پی نمیبرد . كار اباعبدالله حساب شده بود ، يعنی اين
سفر را به دست دشمن درست كرد ، دشمن ، اين سفر را به وجود آورد . دشمن
به خيال خودش اسير حمل میكند اما در حقيقت دارد مبلغ میفرستد .
نكتهای را عرض میكنم ، هميشه در جامعه بشری هر قدرت جابرهای هر
اندازه زور داشته باشد بالاخره نياز به يك پشتوانه فكری و فلسفی و عقيدتی
دارد ، يعنی يك نظام اعتقادی لازم دارد كه تكيهگاه نظام اقتصادی و سياسی
و وضع موجود آن باشد . بشر بالاخره نياز به فكر دارد ، اگر جامعهای درست
به نظام فاسد حاكم بر خود فكر بكند ، محال است كه آن نظام بماند . اين
است كه هر نظام موجودی
خودش را نيازمند به يك نظام فكری و عقيدتی به عنوان تكيهگاه و پشتوانه
میداند . میخواهد آن نظام به صورت يك فلسفه باشد ، يك ايسم داشته باشد
يا به صورت مذهب باشد . دستگاه يزيد نمیتوانست بدون يك پشتوانه فكری
و اعتقادی يا لااقل بدون آنكه اعتقادات موجود مردم را توجيه كرده باشد ،
كارش را انجام بدهد .
خيال نكنيد آنها اين قدر احمق بودند كه بگويند سرها سر نيزه ، گور پدر
مردم و افكارشان ، بلكه در هر حال ، در مقام اغفال افكار مردم و القای
يك سلسله افكار و انديشهها بودند تا فكر مردم قانع بشود كه وضع موجود
بهترين وضع است ، بايد همين طور باشد . البته در ميان يك عده مردم
( گفت مستی و راستی ) . در حال مستی ، حرف راستش را میگفت كه هيچ چيز
را قبول ندارم . مستی ، رسوايش میكرد و الا خود او هم از اين برنامه
استفاده میكرد .
ابن زياد بعد از شهادت اباعبدالله وقتی كه مردم را در مسجد بزرگ كوفه
جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند ، آنچنان قيافه مذهبی و مقدسی به
خود گرفت كه گفت : الحمدلله الذی اظهر الحق و اهله ، و نصر
اميرالمؤمنين و اشياعه ، و قتل الكذاب بن الكذاب ( 1 ) خدا را شكر
میكنيم كه حقيقت را پيروز كرد و ريشه يك دروغگو و پسر دروغگو را كه
میخواست مردم را بفريبد ، كند . از مردم ، " الهی شكر " میخواست و
شايد صدها " الهی شكر " هم گفتند . اگر يك كور بيداردل نبود ، آن
مجلس را خوب فريب داده بود .
مردی است به نام عبدالله بن عفيف كه خدايش رحمت كند . گاهی وقتها
افرادی در موقعيتهايی جانبازی میكنند كه يك دنيا ارزش دارد . اين مرد
از دو چشم نابينا بود . يك چشمش را در جمل در ركاب علی عليهالسلام و
چشم ديگرش را در صفين در ركاب علی عليهالسلام از دست داده بود . اعمی
بود ، چون اعمی بود ، ديگر كاری از او ساخته نبود و قهرا در جهاد هم
شركت نمیكرد و غالبا به عبادت میپرداخت . آن روز هم در مسجد كوفه بود
. اين مرد وقتی كه اين جمله را شنيد از جا حركت
كرد و گفت كذاب توئی و پدر تو است و شروع كرد به نطق كردن و خطابه
انشاء كردن بطوری كه همانجا ريختند او را گرفتند و بعد هم كشتند . ولی
بالاخره اين پرده را دريد .
ابن زياد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است ، يعنی يك مرد نابكار و
شيطان . غالبا در جوامعی كه مردم افكار مذهبی دارند ، وقتی كه دستگاههای
جبار میخواهند خودشان را توجيه كنند ، جبرگرا میشوند ، يعنی همه چيز را
مستند به خدا میكنند ، كار خدا بود كه اين جور شد ، اگر مصلحت نبود كه
اين جور نمیشد ، خدا خودش نمیگذاشت كه اين جور بشود . اينكه : آنچه
هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد ،
خودش يك منطق است ، منطق جبرگرايی . منطق ابن زياد است كه وقتی مواجه
میشود با زينب سلام الله عليها ، فورا مسئله خدا را مطرح میكند كه
الحمدلله الذی فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم اين جملهها خيلی معنا دارد
، خدا را شكر ، اين خدا بود كه شما را كشت ، اين خداخواهی بود . عجب
فتنهای برای مسلمين درست كرده بوديد ، شكر خدا را كه شما را كشت ، شكر
خدا را كه شما را رسوا كرد . رسوايی در منطق او چيست ؟ در منطق او هر
كس كه به حسب ظاهر در جبهه نظامی شكست بخورد ، ديگر رسوا شده و قضيه
تمام شده است . اگر او به حق میبود كه در جبهه نظامی غالب میشد . و
اكذب احدوثتكم يعنی مغلوب شدن شما دليل بر اين است كه حرفتان دروغ بود
.
زينب چه گفت ؟ گفت : « الحمد لله الذی اكرمنا به نبيه » ، خدا
بود . نمیخوا هد كسی اسم مادرش را بياورد ، چون مادرش زن بدنامی بود .
ای پسر مرجانه آن زن بدنام ! رسوايی بايد از پسر مرجانه باشد . اينجا بود
كه ابن زياد درماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگوئيد بيايد
گردن اين زن را بزند . مردی كه از خوارج و دشمن مولا اميرالمؤمنين است و
با اينها هم خوب نيست ، در حاشيه مجلس ابن زياد نشسته بود . وقتی ابن
زياد گفت بگوئيد ميرغضب بيايد ، او از يك احساس به اصطلاح عربيت ، از
يك حميت عربيت استفاده كرد . ايستاد و گفت امير ! هيچ توجه داری كه
با يك زن داری حرف میزنی ، زنی كه
چندين داغ ديده است ؟ با يك زن برادرها كشته ، عزيزان از دست رفته
داری سخن میگويی .
و عرض عليه علی بن الحسين يعنی بر او علی بن حسين را عرض كردند .
فرعون وار صدا زد " من انت ؟ " ( باز منطق جبرگرايی را ببينيد ) تو كی
هستی ؟ فرمود : « انا علی بن الحسين » ، من علی بن حسين هستم . گفت :
اليس قد قتل الله علی بن الحسين ؟ مگر علی بن حسين را خدا در كربلا نكشت
؟ ( حالا ديگر بايد همه چيز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه
اينها همه بر حق هستند . ) فرمود من برادری داشتم نام او هم علی بود و
مردم در كربلا او را كشتند . گفت خير ، خدا كشت . فرمود البته كه قبض
روح همه مردم بدست خداست ، اما او را مردم كشتند . بعد گفت : علی و
علی يعنی چه ، پدر تو اسم همه بچههايش را گذاشته بود علی ، اسم تو را هم
گذاشته علی ، اسم ديگری نبود كه بگذارد ؟ گفت پدر من به پدرش ارادت
داشت ، او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد . يعنی
اين تو هستی كه بايد از پدرت زياد ننگ داشته باشی .
ابن زياد ، انتظار داشت كه علی بن حسين عليهالسلام اصلا حرف نزند . از
نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتی به او میگويد اين ، كار خدا بود ،
بايد بگويد بله ، كار خدا بود ، مقدر چنين بود ، نمیشد كه اين طور نشود ،
كار اشتباهی بود و اين حرفها . وقتی ديد كه علی بن حسين عليهالسلام ، يك
اسير ، اينچنين حرف میزند ، گفت : و لك جراه
لجوابی ( 1 ) . شما هنوز جان داريد ، هنوز نفس داريد ، هنوز در مقابل من
حرف میزنيد ، جلاد بيا گردن اين را بزن . نوشتهاند تا گفت جلاد گردن اين
را بزن ، زينب از جا بلند شد ، علی بن حسين را در آغوش گرفت و گفت :
به خدا قسم گردن اين را نخواهيد زد مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد .
نوشتهاند ابن زياد مدتی نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت : به خدا قسم
میبينم كه الان اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم ، اول بايد اين زن را بكشيم
. صرف نظر كرد .
اين يكی از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبر گرايی كه در دنيا جبر
است و در عين جبر ، عدل است ، يعنی بشر در اين جهان هيچ وظيفهای برای
تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه
نيست همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشی ندارد، مبارزه كردند.
ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظيم