گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حماسه حسینی
جلد اول
جلسه هفتم : شرايط مبلغ و تاثير تبليغی اهل بيت امام حسين ( ع ) در

مدت اسارتشان


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام علی عبدالله‏
و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد صلی‏
الله و عليه و آله و سلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين .
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی‏
بالله حسيبا »( 1 ) .
بحثی كه باقی ماند دو چيز بود ، يكی شرايط پيام رسان كه در بحث كلی‏ای‏
كه راجع به تبليغ می‏كرديم ، آن را يكی از شرايط چهارگانه موفقيت يك‏
پيام شمرديم . گفتيم كه يك پيام برای اينكه موفق باشد چند شرط لازم دارد،
اولين شرط، قدرت محتوی و به تعبير قرآن حقانيت آن پيام است. دوم، بكار
بستن متد و روش و اسلوب صحيح پيام رسانی است . سوم استفاده كردن از
وسائل و امكانات طبيعی و صنعتی هر دو ولی به صورت مشروع و با پرهيز از
افراط
و تفريط . افراط به معنی استفاده كردن از وسايل نامشروع كه قهرا نتيجه‏
معكوس می‏دهد ، و تفريط به معنی جمود ورزيدن [ در استفاده از وسائل مشروع‏
] كه آنهم باعث ضعف نيروی تبليغی می‏شود . چهارم كه باقی ماند ، لياقت‏
و شخصيت شخص پيام رسان است . همچنين در مسئله عنصر تبليغ در نهضت‏
حسينی كه توام بود با بحث تبليغ ، قسمتهايی از تاثير تبليغی اهل بيت‏
عليه السلام در مدت اسارتشان از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام و در كوفه‏
و شام و بعد در دوره به اصطلاح آزاديشان كه شكل اسير نداشتند و از شام به‏
مدينه فرستاده شدند باقی ماند و لازم بود در اين باب بحث كنيم . اين دو
قسمت باقيمانده قهرا به يكديگر مربوطند .
مسئله شرائط مبلغ و پيام رسان از آن مسائلی است كه درست نمی‏دانم به‏
چه علتی در جامعه ما خيلی كوچك گرفته شده است . ارزش بعضی از مسائل در
جامعه محفوظ است ، ولی ارزش واقعی بعضی ديگر به علل خاصی از بين می‏رود
. مثالی برايتان عرض‏می‏كنم : يكی از شئون دينی اجتماعی ما مقام افتاء و
مرجعيت تقليد است كه يك مقام عالی روحانی است . خوشبختانه جامعه ما
اين مقام را در حد خودش می‏شناسد . هر كس كه فی‏الجمله به امور مذهبی‏
وارد باشد ، وقتی می‏شنود مرجع تقليد ، فورا در ذهنش مردی كه اقلا چهل‏
پنجاه سال به اصطلاح استخوان خرد كرده ، زحمت كشيده ، سرش در قرآن و
تفسير و حديث و فقه بوده ، سالها پيش استادان عاليقدر درس خوانده ،
سالها تدريس كرده ، كتابها نوشته و تاليف كرده مجسم می‏شود . و اين‏
درست است و بايد هم چنين باشد و خدا نكند كه اين
مقام در ذهنها سقوط بكند ، آنچنان كه مقام تبليغ و مبلغ سقوط كرده است .
در دوران گذشته اسلام ، مطلب ، اين طور نبوده است . شما اگر به كتب‏
رجال مراجعه بكنيد می‏بينيد عده زيادی از علماء به نام واعظ يا خطيب‏
معروفند : خطيب رازی ، خطيب تبريزی ، خطيب بغدادی ، خطيب دمشقی ،
اينان كسانی هستند كه كلمه خطيب جزء نامشان نيست . اينها چگونه اشخاصی‏
بودند ؟ آيا در حد يك روضه‏خوانی بودند كه ما اكنون در جامعه خودمان‏
می‏شناسيم ؟ هر كدام از كسانی كه بنام خطيب معروف هستند ، دريائی از علم‏
بوده‏اند . مثلا خطيب رازی همين فخرالدين رازی معروف است ( امام فخر )
كه يكی از كتابهايش " تفسير كبير " است كه در سی جزء منتشر شده است‏
و كتاب بسيار بزرگی است ( مثل اينكه اخيرا در بيست جزء منتشر كرده‏اند
) ، و يكی از تفاسيری است كه مزايای بسيار زيادی دارد . اين مرد در طب‏
، نجوم ، فلسفه ، منطق ، حديث ، فقه و وعظ و خطابه وارد بوده و كسی است‏
كه اشارات بوعلی سينا را شرح كرده و ايرادها بر بوعلی سينا گرفته است و
تنها خواجه نصيرالدين طوسی بود كه توانست ايرادهای او را از بوعلی سينا
رفع و برطرف كند . اين شخص ، يك واعظ و خطيب زبردست در تاريخ اسلام‏
است .
آنكه به خطيب بغدادی معروف است ، صاحب كتاب " تاريخ بغداد "
است كه يكی از مدارك معتبر تاريخی اسلامی است . آنكه به او خطيب‏
تبريزی می‏گويند همين كسی است كه در متن كتاب " مطول
كه يكی از متون اصلی ادبيات عربی در علم معانی و بيان و بديع است ، از
اوست . و همچنين اشخاص ديگر . مثلا مرحوم مجلسی رضوان الله عليه ، از
علمای بزرگ شيعه است كه در عين حال يك واعظ و خطيب بوده است .
در گذشته در ميان علمای اسلام مقام خطيب و مبلغ و واعظ ، مقام كسی كه‏
اسلام را معرفی می‏كرد ، همپايه مقام مرجعيت تقليد بود ، يعنی همين طور كه‏
امروز اگر كسی ادعا كند كه من رساله نوشته‏ام و مرجع تقليدم ، محال است‏
كه شما قبول بكنيد ، و می‏پرسيد خوب آقا كجا و پيش كدام مجتهد درس‏
خوانده ؟ و اين آقا سنش هنوز مثلا چهل سال بيشتر نيست ، در گذشته در
مورد يك مبلغ نيز اينچنين دقيق بودند . در سن چهل سالگی ادعا می‏كند كه‏
من مرجع تقليد هستم ، ديگر نمی‏داند كه نه آقا ، درس خواندن خيلی لازم‏
است ، چهل ، پنجاه سال درس خواندن لازم است تا كسی به اين پايه برسد كه‏
بتوان او را مجتهد ، فقيه ، مفتی و شايسته برای استنباط و استخراج احكام‏
فقهی و شرعی دانست . مثلا اگر می‏گويند مرحوم آيت الله بروجردی ، شما
اجمالا و بطور سربسته می‏دانيد كه اين مرد چندين سال زحمت كشيده است ، تا
نزديك سی سالگی در اصفهان بوده ، در اين شهر اساتيد بزرگی ديده ، فقه و
اصول و فلسفه و منطق را تحصيل كرده است . در حالی كه در اصفهان يك‏
استاد محقق و مجتهد بوده و به مقام اجتهاد رسيده است ، به نجف می‏رود و
در حوزه درس مرحوم آيت الله آخوند
خراسانی شركت می‏كند و سالها يكی از بهترين شاگردان ايشان بوده است .
مرحوم آقا سيد محمد باقر قزوينی يكی از علمای قم بود ، پير مرد بود و
تقريبا سالهای اولی كه ما در قم بوديم ، يعنی سی سال پيش فوت كرد .
ايشان نقل می‏كرد كه ما در درس مرحوم آخوند خراسانی بوديم ( آخوند
خراسانی از آن مدرسهايی است كه در جهان اسلام كم نظير بوده ، يعنی اولا در
اصول ، ملای فوق العاده و از اساتيد اين علم است و ثانيا در فن استادی‏
بی‏نظير بوده ، در بيان و تحقيق و تقرير ، عجيب بوده ، در حوزه درسش‏
هزار و دويست نفر شركت می‏كرده‏اند كه شايد پانصد تای آنها مجتهد بوده‏اند
. می‏گويند صدای رسايی داشت به طوری كه صدايش بدون بلند گو فضای مسجد را
پر می‏كرد . يك شاگرد اگر می‏خواست اعتراض بكند ، حرف بزند ، بلند می‏شد
تا بتواند حرفش را به استاد برساند ) يك وقت همين مرحوم آيت الله‏
بروجردی كه در آن وقت جوان بود ، بلند شد ، اعتراض به حرف استاد داشت‏
، حرف خودش را تقرير كرد ( ايشان هم بسيار خوش تقرير بوده‏اند ، ما در
پير مردی ايشان اين را ديديم . البته دهانشان كمی لرزش داشت ولی‏
می‏گفتند در جوانيشان عجيب بوده‏اند ) مرحوم آخوند گفت يكبار ديگر بگو ،
بار ديگر گفت ، آخوند فهميد راست می‏گويد ، ايرادش وارد است ، گفت‏
الحمدالله نمردم و از شاگرد خودم استفاده كردم . تازه اين مرد بعد از چند
سال نجف ماندن بر می‏گردد به ايران . مگر در اين موقع به مقام مرجعيت‏
تقليد می‏رسد ؟ نه ، تازه سی سال ديگر يكسره كار می‏كند
من در سال بيست و دو اين توفيق را پيدا كردم كه رفتم بروجرد در
خدمتشان ( ايشان در زمستان بيست و سه آمدند به قم و در سال بيست و دو
هنوز در بروجرد بودند ) ، ماه شعبان بود ، پانزدهم شعبان كه شد طبق سنت‏
، آن درسی را كه می‏گفتند ( خارج مكاسب بود ) تعطيل كردند ، گفتند اين‏
پانزده روز را می‏خواهم يك بحث كوچكی بكنيم و يادم هست بحث مسيحيت را
پيش كشيدند و گفتند من اين مسئله را در حدود چهل و چند سال پيش كه در
اصفهان بودم يكبار مطالعه كرده‏ام ، تحقيق كرده و نوشته‏ام ( و نوشته ام را
دارم ) ، و بعد از آن ديگر به اين مسئله مراجعه نكرده‏ام . حالا می‏خواهم‏
بعد از چهل و چند سال بار ديگر روی اين مسئله مطالعه بكنم . بعد خودشان‏
گفتند می‏خواهم به نوشته‏های خودم مراجعه نكنم بلكه از نو مطالعه بكنم و
سپس مراجعه كنم ، ببينم آيا با آن وقت فرق كرده يا نه ؟ بعد از ده‏
پانزده روز كه بحث كردند ، رفتند آن جزوه خودشان را آوردند . وقتی‏
خواندند ديدند تمام آنچه كه حالا به ذهنشان رسيده است ، در چهل و چند سال‏
پيش نيز رسيده ، با اين تفاوت كه ذهن حالا پخته‏تر و ورزيده تر شده و آن‏
وقت اصوليتر و قاعده‏ای‏تر بوده ، حالا به متن اسلام واردتر است . گفتند از
نظر تحقيق فرق نكرده ، فقط ذهن ما فقاهتی‏تر شده است . حالا ببينيد اين ،
مقام يك مرجع تقليد است و بايد هم چنين باشد . و من از اين می‏ترسم كه‏
جامعه ما اين را فراموش بكند ، مردم ، افرادی را كه صلاحيت ندارند ،
بپذيرند ولی اين مقام محفوظ است و بايد هم محفوظ باشد
اگر بگويم مقام تبليغ اسلام ، رساندن پيام اسلام به عموم مردم ، معرفی و
شناساندن اسلام به صورت يك مكتب ، از مرجعيت تقليد كمتر نيست ، تعجب‏
نكنيد . مقامی است در همان حد . البته برای مرجعيت تقليد يك چيزهايی‏
لازم است كه برای يك مبلغ لازم نيست ، ولی جامعه ما به اين مسئله كه‏
می‏رسد ، همه چيز را فراموش می‏كند . شما ببينيد در جامعه ما سرمايه مبلغ‏
شدن چيست و مبلغ شدن از كجا شروع می‏شود ؟ اگر كسی آواز خوبی داشته باشد
و بتواند چهار تا شعر بخواند ، كم كم به صورت يك مداح در می‏آيد ،
می‏ايستد پای منبرها و شروع می‏كند به مداحی و مرثيه خواندن . بعد شما
می‏بينيد كه يك شالكی هم به سر خودش بست و آمد روی پله اول منبر نشست‏
. مدتی به اين ترتيب سخن می‏گويد ، بعد ، از كتاب جودی ، جوهری ، جامع‏
التفصيل ، حكايتی ، قصه‏ای نقل می‏كند و يا به اصطلاح از صدرالواعظين نقل‏
می‏كند كه وقتی از او می‏پرسی از كجا نقل می‏كنی ؟ می‏گويد از صدرالواعظين يا
لسان الواعظين . هر كس خيال می‏كند كتابی است به نام صدرالواعظين ، وقتی‏
كه دقت می‏كنيم می‏فهميم كه می‏خواهد بگويد از سينه ديگران ، از زبان‏
ديگران شنيده‏ام . چند تا از اين ياد بگير ، چند تا از ديگری ، دروغ ،
راست ، اصلا خبر ندارد قضيه چه هست . كم كم چهار تا پا منبری جور می‏كند
و از پله پائين می‏آيد پله بالاتر ، كم كم می‏آيد بالاتر ، و عوام مردم را
جمع می‏كند . و اكثر بانيان مجالس فقط روی يك مسئله تكيه می‏كنند و آن‏
جمعيت كشيدن است كه چه كسی بهتر می‏تواند جمعيت جمع بكند . بابا آخر
اين
جمعيت كشيدن برای حرف حسابی گفتن است . بعد كه جمعيت جمع شد ، چه‏
حرفی می‏گويد ! اين خيانت است به اسلام . خيانت است نسبت به اسلام كه‏
از يك آواز گرم مطلب شروع بشود . و اين قاعده‏ای است كه عموميت دارد و
در بسياری از جاها كه ما بوده‏ايم ، معيار و ملاك همين بوده است و از
امثال چنين چيزی مطلب شروع می‏شده است و وای به حال ما در اين عصر ، در
عصر علم ، در عصر شك و ترديد ، در عصر شبهه ، در عصری كه برای اسلام‏
اينهمه مخالف خوانيها هست و روزی نيست كه در روزنامه‏ها يا مجلات آدم‏
يك چيزی بر عليه اسلام نبيند يا در مقالات راديوئی يك گوشه‏ای نشنود .
چرا روزنامه‏ها درباره كلمه مهرجو درست كرده‏اند ؟ ! در چنين عصری تو بايد
بلد باشی حرف خودت را خوب بزنی ، استدلال بكنی . اگر در اعصار گذشته ،
مبلغ شرايط سخت و سنگينی داشت ، در زمان ما آن شرايط ، ده برابر و صد
برابر شده است .
اولين شرط برای يك نفر مبلغ ، شناسايی خود مكتب است ، شناسايی‏
ماهيت پيام است . يعنی كسی كه می‏خواهد پيامی را به جامعه برساند بايد
خودش با ماهيت آن پيام آشنا باشد . بايد فهميده باشد كه هدف اين مكتب‏
چيست ، اصول و پايه‏های اين مكتب چيست ، راه اين مكتب چيست و به كجا
می‏رسد ، اخلاق و اقتصاد و سياست اين مكتب چيست ، معارف اين مكتب‏
چيست ، توحيد و معاد اين مكتب چيست ، احكام و مقررات اين مكتب چيست‏
. آخر مگر كسی می‏تواند
پيامی را به مردم برساند بدون آنكه خودش آن پيام را شناخته و درك كرده‏
باشد ؟ اين مثل اين است كه بگوئيم يك نفر مرجع تقليد باشد اما فقه‏
نخوانده باشد . چطور می‏شود كسی مرجع تقليد باشد و بخواهد بر اساس فقه‏
فتوی بدهد و فقه نخوانده باشد . و يا مثل اين است كه يك نفر می‏خواهد
طبيب باشد اما پزشكی نخوانده باشد . از اينجا معلوم می‏شود كه برای يك‏
نفر مبلغ تا چه اندازه وسعت اطلاعات علمی و شناخت اسلام آنهم به صورت‏
يك مكتب لازم است .
اسلام خودش يك مكتب است ، يك اندام است ، يك مجموعه هماهنگ است‏
. يعنی تك تك شناختی هم فايده ندارد . بايد همه را در آن اندام و
تركيبی كه وجود دارد ، بشناسيم . ارزيابی ما درباره مسائل اسلامی بايد
درست باشد . برای يك اندام ، يك عضو به تنهايی ارزش ندارد . در اندام‏
انسان ، دست ، پا ، بينی ، چشم ، گوش ، اعضای درونی مثل معده ، روده ،
قلب و مغز هر كدام ، يك عضو هستند . ولی آيا ارزش اين اعضا در اين‏
اندام با اينكه همه لازم و واجب هستند يكجور است ؟ آيا اگر لازم شد ما
يك عضو را فدای ديگری بكنيم ، كدام عضو را فدای عضو ديگر می‏كنيم ؟ آيا
اگر لازم شد ، قلب را فدای دست می‏كنيم يا دست را فدای قلب ؟ معلوم‏
است كه دست را فدای قلب می‏كنيم . چون آدم بدون دست می‏تواند زنده‏
بماند ولی بدون قلب نمی‏تواند ، بدون كبد يا بدون مغز و اعصاب نمی‏تواند
زنده بماند . اسلام هم اينگونه است كه اين خودش بحثی است بنام اهم و
مهم .
دومين شرط برای كسی كه حامل يك پيام است ، اولا مهارت
در بكار بردن وسائل تبليغ و ثانيا شناسائی آنهاست . يعنی بايد بداند چه‏
ابزاری را مورد استفاده قرار بدهد و چه ابزاری را مورد استفاده قرار ندهد
و بلكه خودش از نظر ابزارهای طبيعی ، چه ابزاری را داشته باشد و چه‏
ابزاری را نداشته باشد .
در حدود دوازده سال پيش ، سخنرانيهايی كردم تحت عنوان " منبر و
خطابه " كه در كتابی به نام گفتار عاشورا چاپ شده است . يك سلسله‏
بحثها را من در آنجا ذكر كرده‏ام . در مورد خطبه ، علماء اساسا كتاب‏
نوشته‏اند . اصلا خطابه خودش يك فن است ، ظاهرا اول كسی كه در اين فن‏
كتاب نوشته ارسطو است ، و مسلمين كه آثار ارسطو را ترجمه كردند ، خطابه‏
را جزء منطق قرار دادند . بعدها درباره خطابه خيلی حرفها گفتند ، بوعلی‏
سينا كتابی حدود پانصد صفحه درباره خطابه دارد كه در آن درباره شرايط
خطيب می‏گويد : بدون شك خطيب بايد يك سلسله شرايط طبيعی هم داشته باشد
مثل سخنوری و قدرت بيان . اين خودش نعمتی از نعمتهای بزرگ الهی است و
برای تبليغ ، داشتن اين هنر طبيعی لازم است . « الرحمن علم القرآن خلق‏
الانسان علمه البيان »( 1 ) .
داستان بعثت موسی بن عمران به رسالت را شنيده‏ايد . بعد از ده سال كه‏
دوباره می‏خواهد به مصر برگردد ، با همسرش حركت می‏كند . شبی تاريك و
بارانی است . زن حامله‏اش درد زايمان می‏گيرد . هوا هم سرد است و بايد
زنش را گرم كند ولی وسيله گرم كردن هم
ندارد . ناگهان در نقطه‏ای از آن بيابان نوری را می‏بيند ( در وادی طور ،
وادی سينا ) . فكر می‏كند آتش است . می‏رود آنجا ، معلوم می‏شود كه آتش‏
نيست ، جريان ، جريان ديگری است . در همانجا موسی بن عمران مبعوث‏
می‏شود ، ندا می‏رسد كه از اين به بعد رسول ما هستی يعنی مبلغ خدا هستی ،
پيام ما را بايد به فرعون و فرعونيان برسانی . موسی می‏فهمد كه يك مبلغ ،
شرايطی دارد . پيغمبری خودش را كافی نمی‏داند ، تقاضاهايی دارد : « رب‏
اشرح لی صدری » ( 1 ) خدايا به من حوصله فراوان بده ، شرح صدر بده‏
آنچنانكه عصبانی نشوم ، ناراحت نشوم ، به تنگ نيايم ، دريا دلم كن كه‏
كار تبليغ دريادلی می‏خواهد ، « و يسر لی امری »( 2 ) اين ماموريت سنگين‏
را بر من آسان گردان ( ببينيد كار تبليغ را ما چقدر كوچك می‏شماريم و
موسی بن عمران چقدر بزرگ می‏شمارد ) . مؤيد اين مطلب مطلبی است راجع به‏
پيغمبر اكرم . قرآن كريم به پيغمبر اكرم راجع به ماموريتش يعنی تبليغ‏
اسلام و هدايت مردم می‏فرمايد : « انا سنلقی عليك قولا ثقيلا » ( 3 )
عنقريب يك بار سنگين به دوش تو خواهيم گذاشت . باری است كه به دوش‏
پيغمبر سنگينی می‏كند ! به دوش پيغمبران سنگينی می‏كند ! چه می‏گوئيم ما ؟!
موسی عليه السلام در ادامه تقاضاهای خود گفت : « و احلل عقده من لسانی‏
( 4 ) خدايا گره را از زبان من باز كن ، به من بيانی رسا و گوارا بده ،
سخنوری و ناطقه بده . « يفقهوا قولی »( 5 ) به من قدرت تفهيم بده كه‏
آن حقيقتی را كه به من وحی می‏كنی ، به مردم القاء كنم و مردم بفهمند ،
درك كنند . رابطه‏ای بين من و مردم برقرار كن كه مردم مطلب را عينا
آنطوری كه تو می‏خواهی از من بگيرند نه اينكه من چيزی بگويم و آنها پيش‏
خود چيز ديگری خيال بكنند ( نه اينكه من نتوانم آنچه را كه دارم بيان كنم‏
) . قدرت و قوه بيان يك امر طبيعی است ( البته مقداری از آن اكتسابی‏
است ) ، ولی امور طبيعی بايد با تمرين و اكتساب تقويت بشوند . مثل‏
كارهای ورزشی كه شخص بايد يك استعدادی داشته باشد و اين استعداد در اثر
تمرينهای ورزشی تكميل می‏شود .
در عين حال خوشبختانه بايد گفت كه در جهان شيعه در اثر بركت امام‏
حسين عليه السلام خطبای بسيار قوی و نيرومند و عاليقدر ، چه از نظر بيان و
چه از نظر غير بيان ظهور كرده‏اند و الحمد لله الان هم چنين افرادی هستند
كه انصافا از نظر نطق و سخنوری آيتی هستند . من در نظر ندارم اسم كسی را
ببرم ، ولی چنين اشخاصی وجود دارند و جای تشكر است و افراد زحمت‏
كشيده‏ای هستند و انصاف اين است كه در كار خودشان به اندازه‏ای كه شرايط
برايشان مساعد بوده ، زحمات زيادی كشيده‏اند .
موسی عليه‏السلام در ادامه سخنانش می‏گويد : « و اجعل لی وزيرا من اهلی‏
هارون اخی »( 1 ) خدايا من فكر می‏كنم كه به تنهايی از عهده كار تبليغ و
هدايت مردم بر نمی‏آيم ، شريك و همكار می‏خواهم . اما من
بدبخت هنوز اين طور احساس نمی‏كنم ، هنوز خيال می‏كنم كه به تنهايی كافی‏
هستم . همكار يعنی چه ؟ همفكر يعنی چه ؟ همگام يعنی چه ؟ من بايد به‏
تنهايی كار بكنم . ولی موسی می‏گويد : خدايا كار تبليغ است ، كار هدايت‏
است ، كار ارشاد مردم است ، من پيغمبر به تنهايی از عهده اين كار
برنمی‏آيم ، خدايا برای من يك شريك ، كمك و معاون بفرست . كانديد هم‏
می‏كند ، برادرم هارون از هر جهت مرد لايقی است ، خدايا او را به كمك من‏
بفرست . « كی نسبحك كثيرا و نذكرك كثيرا » ( 1 ) برای چه ؟ اخلاص‏
خودش را ذكر می‏كند : خدايا ما هيچ هدفی نداريم جز اينكه مسبح تو را در
دنيا زياد بكنيم ، حق پرست را در دنيا زياد كنيم . برای اين است كه من‏
اين تقاضاها را از تو دارم و اين كمكها را از تو می‏خواهم .
قرآن عين همينها را درباره پيغمبر اكرم ذكر می‏كند ولی به صورت امور
تحقق يافته . در مورد موسی به صورت خواسته او ذكر می‏كند كه البته‏
مستجاب شد . معلوم می‏شود كه خدا پيغمبر را نيز برای همين هدف و رسالت‏
و ايده ، مؤيد كرد به همان خواستهای موسی بن عمران . می‏فرمايد :
« بسم الله الرحمن الرحيم الم نشرح لك صدرك »( 2 ) ای پيامبر ، ای‏
حبيب ما ، آيا ما سينه ترا باز نكرديم ؟ ( سينه باز در عربی كنايه از
روح وسيع است ) آيا روح تو را وسيع نكرديم ؟ ترا دريا دل نكرديم ؟
« و وضعنا عنك وزرك »( 3 ) . و زر يعنی بار سنگين ، به گناه هم كه وزر
می‏گويند به
خاطر اين است كه گناه برخلاف حسنه ( كار خوب ) كه برای انسان حكم بال و
نيرو را دارد و انسان را پرواز می‏دهد و به او نيرو می‏بخشد ، بر عكس حكم‏
بار را دارد و انسان را از حركت باز می‏دارد .
موسی گفت : « يسر لی امری »( 1 ) كار مرا آسان كن . اينجا می‏گويد :
« و وضعنا عنك وزرك »بار سنگين را از دوش تو برداشتيم . « الذی انقض‏
ظهرك »( 2 ) اين خيلی عجيب است . برای توضيح معنی انقض مثالی ذكر
می‏كنم : اگر بالای يك سقف چوبی ، بار سنگينی مثلا جمعيت زيادی باشد كه‏
ديگر اين سقف توانايی نگهداری آن را نداشته باشد ، يك وقت به اصطلاح‏
عاميانه خودمان صدای جرق و جرق سقف را می‏شنويم . عرب اينجا می‏گويد :
انقض يعنی چوبهای سقف به صدا در آمد كه اگر بار يك مقدار زيادتر باشد
، سقف می‏شكند . می‏فرمايد : ای پيغمبر ! اين بار سنگين ، ستون فقرات ترا
مثل آن چوبها به صدا در آورده بود ، كمرت را خم كرده بود ، پشتت را
شكسته بود . بعد پيغمبر را تسليت می‏دهد : « فان مع العسر يسرا 0 ان مع‏
العسر يسرا 0 فاذا فرغت فانصب 0 و الی ربك فارغب » ( 3 ) هرگز از
سختی نترس ، سستيها در سختيها است و باز سستيها در ميان سختيها پايدار
می‏شود . باز تاكيد می‏كند مطمئنا از سختی نترس كه سستيها همراه سختيهاست‏
. وقتی اين آيه نازل شد ، چهره پيغمبر اكرم از خوشحالی می‏درخشيد ، متحلل‏
شده بود ، سرخ شده بود ، وعده خدا است ، خدا گفته از سختی نترس
دوباره به من گفته از سختی نترس . « فاذا فرغت فانصب »از اين كارت‏
كه فارغ شدی باز خودت را به كار پرمشقت ديگری مشغول كن كه تو از سختی و
مشقت ضرر نديدی و ضرر نخواهی ديد . « و الی ربك فارغب »اين را ، شيعه‏
اين طور تفسير می‏كند كه : ما اين بار سنگين را به وسيله علی عليه السلام‏
برای تو سبك كرديم ، علی را برای تو كمك فرستاديم . و شيعه حق دارد اين‏
حرف را بزند و درست هم هست ، يعنی منطق ، همين طور حكم می‏كند .
پيغمبر اكرم در حديثی كه شيعه و سنی هر دو روايت كرده‏اند و متواتر
است و سنی هم نمی‏تواند آن را انكار بكند زيرا سنيها بيشتر از شيعه‏
روايت كرده‏اند ، خطاب به علی عليه السلام فرمود : « انت منی بمنزله‏
هارون من موسی » ( 1 ) ، تو با من همان نسبت را داری كه هار ون با موسی‏
داشت « الا انه لا نبی بعدی » ( 2 ) با اين تفاوت كه هارون پيغمبر بود
ولی چون بعد از م ن پيغمبری نيست ، تو بعد از من پيغمبر نيستی . يعنی‏
همان طور كه خدا ، تقاضای موسی بن عمران را مستجاب كرد و برايش در امر
تبليغ و هدايت مردم شريك و كمك فرستاد ، علی جان ! خدا تو را برای من‏
كمك و معاون فرستاده است . پيغمبر صلی الله عليه و آله و سلم خطاب به‏
علی عليه السلام فرمود : " « انت وزيری » . . . " ، كلمه وزير ، در اصل‏
لغت به معنای كمك
و معاون است . وزراء را كه به اين نام می‏خواندند ، چون كمكهای پادشاهان‏
بودند . اصلا كلمه وزير به معنی كمك دهنده است . اين است كه پيغمبر
اكرم خطاب به علی فرمود تو وزير من يعنی كمك من هستی همان طور كه هارون‏
وزير موسی يعنی كمك موسی بود .
ببينيد ، درخواستهای موسی عليه‏السلام : « رب اشرح لی صدری و يسر لی‏
امری و احلل عقده من لسانی يفقهوا قولی و اجعل لی وزيرا من اهلی هارون‏
اخی »( 1 ) صددرصد منطبق است با آنچه كه درباره پيغمبر اكرم به صورت‏
انجام يافته است : « الم نشرح لك صدرك 0 و وضعنا عنك وزرك 0 الذی‏
انقض ظهرك 0 و رفعنا لك ذكرك 0 فان مع العسر يسرا 0 ان مع العسر يسرا
0 فاذا فرغت فانصب 0 و الی ربك فارغب ( 2 ) . »اگر معنی انصب را از
ماده " نصب " نگيريم بلكه از ماده " نصب " بگيريم يعنی مقصود اين‏
باشد كه علی عليه السلام را به خلافت نصب كن ، باز مطلب صددرصد منطبق با
آيات قرآن است .
از همه اينها چه نتيجه می‏گيريم ؟ نتيجه می‏گيريم كه در منطق قرآن ، كار
تبليغ ، كار هدايت و ارشاد مردم ، كار بسيار بسيار دشواری تلقی شده است‏
، در حالی كه در جامعه ما اينقدر كوچك و سبك گرفته می‏شود و كار به جائی‏
رسيده كه ديگر اهل علم و فضل ، هر كس كه سواد و معلومات داشته باشد ،
ننگش می‏آيد برود منبر . می‏گويند
فلانی مرد عالمی است در شانس نيست كه برود منبر و تبليغ كند . تقصير
كيست ؟ تقصير جامعه است ، جامعه اين قدر مقام تبليغ را تنزيل داده و
پائين آورده كه هر عالمی ، ننگ و عارش می‏آيد ، توهين به خودش می‏داند
عين منبر پيغمبر نيست ) . بيشتر نهج البلاغه ، منبرهای علی عليه السلام‏
است . نهج البلاغه علی عليه السلام سه قسمت است : خطبه‏ها ، نامه‏ها ، و
كلمات قصار .
كلمات قصار جملات كوتاهی است كه ايشان در مواقع مختلفی فرموده است .
مجموع نامه‏ها و كلمات قصار يك ثلث نهج البلاغه را تشكيل می‏دهد . دو
ثلث نهج البلاغه خطبه‏های مولا است و تازه اينها همه خطبه‏های مولا نيست‏
بلكه به قول سيد رضی مختار است از خطبه‏ها ، يعنی قسمتهای انتخاب شده‏
است . و الا خطبه‏ها خيلی بيش از اينها بوده است . مسعودی كه صد سال قبل‏
از سيد رضی بوده است ، در كتاب بسيار معتبر مروج الذهب كه از مدارك‏
معتبر تاريخ اسلام است ، می‏نويسد الان در حدود چهار صد و هشتاد خطبه از
علی عليه السلام در دست مردم است . ( 1 ) در صورتی كه در نهج البلاغه‏
بيش از دويست خطبه وجود دارد . تازه اين تعداد را سيد انتخاب كرده و
قسمتهايی را نياورده است . بنابراين خطبه‏های علی عليه‏السلام شايد چهار
برابر خطبه‏های نهج البلاغه فعلی بوده است . بيشتر نهج البلاغه چيست ؟
همان منبرهای علی عليه السلام . علی عليه السلام منبر رفته است، منبرهايش‏
را ضبط كرده و در نتيجه برای ما مانده است . و اين ، بيانگر عظمت و
اهميت مقام تبليغ در اسلام است ، در صورتی كه در ميان ما كوچك و حقير
است . نتيجه‏اش اين است كه ديگر پيام اسلام نمی‏رسد . خودمان مطلب را
خراب كرده‏ايم . و قتی كه به اين وضع اجتماعی و به اين شكل در آمد
كه هر عالمی برای اينكه حيثيت و مقامش محفوظ بماند ( حالا آن عذر درست‏
است يا نه ، من كار ندارم ، بالاخره جريان اجتماعی كار خودش را می‏كند )
، از خطابه خواندن و تبليغ و هدايت و ارشاد مردم پرهيز داشته باشد ، كار
تبليغ و هدايت و ارشاد بدست افرادی می‏افتد كه هيچگونه صلاحيتی ندارند و
كارشان از جودی و جوهری شروع شده است . آن وقت آيا می‏توان انتظار داشت‏
كه پيام اسلام ، پيام خدا ، پيام پيغمبر ، پيام علی ، اين مكتب عظيم و
وسيع دارای جنبه‏های مختلف دنيائی و آخرتی ، سالم به دست مردم برسد ؟ چه‏
انتظار غلطی !
مقام شامخ زينب در تبليغ او بروز كرد . شما ببينيد اهل بيت امام حسين‏
عليه السلام چه ماهرانه تبليغ كرده‏اند . دو سه نكته است كه تا انسان به‏
اينها توجه نداشته باشد ، به ارزش تبليغ اهل بيت و در واقع به ارزش‏
سفر تبليغاتيشان پی نمی‏برد . كار اباعبدالله حساب شده بود ، يعنی اين‏
سفر را به دست دشمن درست كرد ، دشمن ، اين سفر را به وجود آورد . دشمن‏
به خيال خودش اسير حمل می‏كند اما در حقيقت دارد مبلغ می‏فرستد .
نكته‏ای را عرض می‏كنم ، هميشه در جامعه بشری هر قدرت جابره‏ای هر
اندازه زور داشته باشد بالاخره نياز به يك پشتوانه فكری و فلسفی و عقيدتی‏
دارد ، يعنی يك نظام اعتقادی لازم دارد كه تكيه‏گاه نظام اقتصادی و سياسی‏
و وضع موجود آن باشد . بشر بالاخره نياز به فكر دارد ، اگر جامعه‏ای درست‏
به نظام فاسد حاكم بر خود فكر بكند ، محال است كه آن نظام بماند . اين‏
است كه هر نظام موجودی
خودش را نيازمند به يك نظام فكری و عقيدتی به عنوان تكيه‏گاه و پشتوانه‏
می‏داند . می‏خواهد آن نظام به صورت يك فلسفه باشد ، يك ايسم داشته باشد
يا به صورت مذهب باشد . دستگاه يزيد نمی‏توانست بدون يك پشتوانه فكری‏
و اعتقادی يا لااقل بدون آنكه اعتقادات موجود مردم را توجيه كرده باشد ،
كارش را انجام بدهد .
خيال نكنيد آنها اين قدر احمق بودند كه بگويند سرها سر نيزه ، گور پدر
مردم و افكارشان ، بلكه در هر حال ، در مقام اغفال افكار مردم و القای‏
يك سلسله افكار و انديشه‏ها بودند تا فكر مردم قانع بشود كه وضع موجود
بهترين وضع است ، بايد همين طور باشد . البته در ميان يك عده مردم‏
( گفت مستی و راستی ) . در حال مستی ، حرف راستش را می‏گفت كه هيچ چيز
را قبول ندارم . مستی ، رسوايش می‏كرد و الا خود او هم از اين برنامه‏
استفاده می‏كرد .
ابن زياد بعد از شهادت اباعبدالله وقتی كه مردم را در مسجد بزرگ كوفه‏
جمع كرد تا قضيه را به اطلاع آنها برساند ، آنچنان قيافه مذهبی و مقدسی به‏
خود گرفت كه گفت : الحمدلله الذی اظهر الحق و اهله ، و نصر
اميرالمؤمنين و اشياعه ، و قتل الكذاب بن الكذاب ( 1 ) خدا را شكر
می‏كنيم كه حقيقت را پيروز كرد و ريشه يك دروغگو و پسر دروغگو را كه‏
می‏خواست مردم را بفريبد ، كند . از مردم ، " الهی شكر " می‏خواست و
شايد صدها " الهی شكر " هم گفتند . اگر يك كور بيداردل نبود ، آن‏
مجلس را خوب فريب داده بود .
مردی است به نام عبدالله بن عفيف كه خدايش رحمت كند . گاهی وقتها
افرادی در موقعيتهايی جانبازی می‏كنند كه يك دنيا ارزش دارد . اين مرد
از دو چشم نابينا بود . يك چشمش را در جمل در ركاب علی عليه‏السلام و
چشم ديگرش را در صفين در ركاب علی عليه‏السلام از دست داده بود . اعمی‏
بود ، چون اعمی بود ، ديگر كاری از او ساخته نبود و قهرا در جهاد هم‏
شركت نمی‏كرد و غالبا به عبادت می‏پرداخت . آن روز هم در مسجد كوفه بود
. اين مرد وقتی كه اين جمله را شنيد از جا حركت


كرد و گفت كذاب توئی و پدر تو است و شروع كرد به نطق كردن و خطابه‏
انشاء كردن بطوری كه همانجا ريختند او را گرفتند و بعد هم كشتند . ولی‏
بالاخره اين پرده را دريد .
ابن زياد واقعا به همان دو معنا حرامزاده است ، يعنی يك مرد نابكار و
شيطان . غالبا در جوامعی كه مردم افكار مذهبی دارند ، وقتی كه دستگاههای‏
جبار می‏خواهند خودشان را توجيه كنند ، جبرگرا می‏شوند ، يعنی همه چيز را
مستند به خدا می‏كنند ، كار خدا بود كه اين جور شد ، اگر مصلحت نبود كه‏
اين جور نمی‏شد ، خدا خودش نمی‏گذاشت كه اين جور بشود . اينكه : آنچه‏
هست همان است كه بايد باشد و آنچه نيست همان است كه نبايد باشد ،
خودش يك منطق است ، منطق جبرگرايی . منطق ابن زياد است كه وقتی مواجه‏
می‏شود با زينب سلام الله عليها ، فورا مسئله خدا را مطرح می‏كند كه‏
الحمدلله الذی فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم اين جمله‏ها خيلی معنا دارد
، خدا را شكر ، اين خدا بود كه شما را كشت ، اين خداخواهی بود . عجب‏
فتنه‏ای برای مسلمين درست كرده بوديد ، شكر خدا را كه شما را كشت ، شكر
خدا را كه شما را رسوا كرد . رسوايی در منطق او چيست ؟ در منطق او هر
كس كه به حسب ظاهر در جبهه نظامی شكست بخورد ، ديگر رسوا شده و قضيه‏
تمام شده است . اگر او به حق می‏بود كه در جبهه نظامی غالب می‏شد . و
اكذب احدوثتكم يعنی مغلوب شدن شما دليل بر اين است كه حرفتان دروغ بود
.
زينب چه گفت ؟ گفت : « الحمد لله الذی اكرمنا به نبيه » ، خدا

بود . نمی‏خوا هد كسی اسم مادرش را بياورد ، چون مادرش زن بدنامی بود .
ای پسر مرجانه آن زن بدنام ! رسوايی بايد از پسر مرجانه باشد . اينجا بود
كه ابن زياد درماند و چنان مملو از خشم شد كه گفت جلاد را بگوئيد بيايد
گردن اين زن را بزند . مردی كه از خوارج و دشمن مولا اميرالمؤمنين است و
با اينها هم خوب نيست ، در حاشيه مجلس ابن زياد نشسته بود . وقتی ابن‏
زياد گفت بگوئيد ميرغضب بيايد ، او از يك احساس به اصطلاح عربيت ، از
يك حميت عربيت استفاده كرد . ايستاد و گفت امير ! هيچ توجه داری كه‏
با يك زن داری حرف می‏زنی ، زنی كه

چندين داغ ديده است ؟ با يك زن برادرها كشته ، عزيزان از دست رفته‏
داری سخن می‏گويی .
و عرض عليه علی بن الحسين يعنی بر او علی بن حسين را عرض كردند .
فرعون وار صدا زد " من انت ؟ " ( باز منطق جبرگرايی را ببينيد ) تو كی‏
هستی ؟ فرمود : « انا علی بن الحسين » ، من علی بن حسين هستم . گفت :
اليس قد قتل الله علی بن الحسين ؟ مگر علی بن حسين را خدا در كربلا نكشت‏
؟ ( حالا ديگر بايد همه چيز را به حساب خدا گذاشته شود تا معلوم شود كه‏
اينها همه بر حق هستند . ) فرمود من برادری داشتم نام او هم علی بود و
مردم در كربلا او را كشتند . گفت خير ، خدا كشت . فرمود البته كه قبض‏
روح همه مردم بدست خداست ، اما او را مردم كشتند . بعد گفت : علی و
علی يعنی چه ، پدر تو اسم همه بچه‏هايش را گذاشته بود علی ، اسم تو را هم‏
گذاشته علی ، اسم ديگری نبود كه بگذارد ؟ گفت پدر من به پدرش ارادت‏
داشت ، او دوست داشت كه اسم پسرانش را به نام پدرش بگذارد . يعنی‏
اين تو هستی كه بايد از پدرت زياد ننگ داشته باشی .
ابن زياد ، انتظار داشت كه علی بن حسين عليه‏السلام اصلا حرف نزند . از
نظر او يك اسير بايد حرف نزند و وقتی به او می‏گويد اين ، كار خدا بود ،
بايد بگويد بله ، كار خدا بود ، مقدر چنين بود ، نمی‏شد كه اين طور نشود ،
كار اشتباهی بود و اين حرفها . وقتی ديد كه علی بن حسين عليه‏السلام ، يك‏
اسير ، اينچنين حرف می‏زند ، گفت : و لك جراه
لجوابی ( 1 ) . شما هنوز جان داريد ، هنوز نفس داريد ، هنوز در مقابل من‏
حرف می‏زنيد ، جلاد بيا گردن اين را بزن . نوشته‏اند تا گفت جلاد گردن اين‏
را بزن ، زينب از جا بلند شد ، علی بن حسين را در آغوش گرفت و گفت :
به خدا قسم گردن اين را نخواهيد زد مگر اينكه اول گردن زينب را بزنيد .
نوشته‏اند ابن زياد مدتی نگاه كرد به اين دو نفر و بعد گفت : به خدا قسم‏
می‏بينم كه الان اگر بخواهيم اين جوان را بكشيم ، اول بايد اين زن را بكشيم‏
. صرف نظر كرد .
اين يكی از خصوصيات اهل بيت بود كه با منطق جبر گرايی كه در دنيا جبر
است و در عين جبر ، عدل است ، يعنی بشر در اين جهان هيچ وظيفه‏ای برای‏
تغيير و تبدل و تحول ندارد و آنچه هست آن است كه بايد باشد و آنچه‏
نيست همان است كه نبايد باشد و بنابراين بشر نقشی ندارد، مبارزه كردند.
ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظيم